مُحکم میانِ دست میگیرم سَرم را
وقتی که میبینم کمی دور و بَرم را
بازارِ داغِ حیله و تزویر و نیرنگ
سوزانده تا تَه ریشه های باورم را
باور کُنید از دردِ مَردُم میکِشم درد
دردی که میگیرد گلوی حَنجرم را
با هَر زبانی درد را فریاد کردم
اما نَفهمیدند حرفِ آخرم را
دیگر کسی یک ذره هم فکرِ کسی نیست
حتا خدا هم بسته درهای کَرم را