خیرِ سَرم طبع غزل گَل کرد , وقتی که حالم بود ناهنجار
در انزوای مطلقی بودم , در انحنای پهنه ی دیوار
تصویرم از جنسِ شکستن بود , سنگین تر از ویرانی یک کوه
حتا صدای استخوانهایم , ناقوسها را داده بود آزار
من مات و گیج و گنگ و سَردرگُم , میدیدم و باور نمی کردم
آن صحنه ی پُر درد را آنجا , در سبزه میدان اولِ بازار
از خاطرم هرگز نخواهد رفت , آن اتفاق تلخ و وحشتزا
لعنت بر آن سوداگرانِ مرگ , لعنت بر آن نامردم بیمار
در روزِ روشن پیشِ چشم خلق , غلطید در خون و بخود پیچید
ای ننگ بر آدمکُشان پَست , ای مرگ بر آن قاتلِ خونخوار
آن لحظه چشمانم سیاهی رفت , افتادم و چیزی نفهمیدم
چرخید یکباره زمین انگار , دورِ سَرم مانندِ یک پرگار
حالا گذشته چند سالی از , آن ماجرا اما دوباره باز
هر بار از آن راه می آیم , یادش برایم میشود تکرار